いいね!144件
3分前
_sickmind_پاهایم و فوتبال
از تیرِ چوبی برق،ذره ذره وُ با بدبختی خود را بالا میکشم!
پلیس در سوتش میدمد!
به پایین نگاه میکنمُ
خوب میدانم آن دایرهی کوچک،
چگونه با فوت در کاسه میچرخد!
به پایین نگاه میکنم!
سرم گیج میرود!
از این همه آدم!از این همه کیف!
از این همه افادههای چرکِ پنهان!
از این همه موایل...
و همان طور قبل از یقینِ خودم
آژیرِ رعبانگیزِ ماشینهای آتشنشانی به صدا درآمدند!
چشم بههم زدنی مرا پایین میآورند!
با همان لحن که سگهای چرک را فراری میدهند!
تا نیمه عمود...
سرخِ خون هر دو دستِ من است!
با خود میاندیشم: تراشهها از شمامهربانترند!
ای کاش این همه عاقل نبودید!
و بعدکشان کشان مرا به سمتی می بردند...
اون بالا چی کار داشتی؟ پسرجان!
فقط با انگشتم به سیمها اشارهیی کردم
و همه خندیدند!
بله؟!
و باز هم همه خندیدند!
هیچ کدامشان نمیفهمید،
پَری که به سیمها چسبیده تو را به یاد من آورده است!
سر به زیر انداختم تا کسی اشکهایم را نبیند!
در نگاهِ دوباره،باد تو را به سمتی نامعلوم برده بود!
گفت: ده روز انفرادی با سیگار،
یا دو ماه عمومی بدونِ سیگار...؟
میدانستم هرچه بگویم خواهد خندید!هیچ نگفتم...
با این وجود آنها باز خندیدند!
#پر-حسین پناهی
ログインすると「いいね!」やコメントができます。
その他のオプション