maniacs__ اتش، رستاخيز من است(قسمت٥)
همان چادری که از دیدنش خفه میشدم. نه اینطور نبود . مطمئن بودم که او با بقیه تفاوت دارد. یک نوع اراده ی خودخواسته و اراده ی قلبی در وجودش نهفته بود. شاید هم در وجودش نهادینه کرده بودند و او مجبور بود که مراقب باشد. با چشمان بی اعتنایش نگاه می کرد و در عین حال نگاه نمیکرد. میخندید و نمی خندید. صحبت میکرد و صحبت نمیکرد. گویا غریبه ای در میان جمع بود. هر روز با خشونت منحصر به فردی که داشت وارد دانشگاه میشد و با هر قدمی که بر میداشت لرزه ای خوشایند بر تمام بدنم می انداخت. لرزه ای که تا عمق استخوانم را میلرزانید. او همانند این جماعت نبود. تنها چیزی که در او آزار دهنده بود همین چادر زبر و خشنش بود که مانند وصله ای ناجور به او تحمیل شده بود. اگر روزی می توانستم او را بدون چادر ببینم دیگر آرزوی دیگری نداشتم و من می توانم در آن لحظه بمیرم. هر روز وارد دانشگاه میشدم و هر روز بیشتر پیر میشدم. لِه میشدم زیر پای خنده های بی اعتنای این جماعت. زجر میکشیدم از وانمود کردن هایشان. انگار که این جماعت را شخصی زیر ذره بین گرفته است و حالا این جماعت به طرز موزیانه ای سعی میکنند از زیر ذره بین خارج شوند. سعی و تلاشی که من از آن متنفر بودم اما برای آنها افتخار بود. همه ی این تصاویر و خاطرات مبهم یک به یک از قاب عکس میجوشیدند و جلوی چشمم می آمدند. پس از آن به طرز شگفت آوری دوست داشتم آن چادر خشن را از تن او جدا کنم و آن جسم مشکی رنگ زبر را آتش بزنم . مطمئن بودم اگر لحظه ای چادر او را از تنش جدا کنم زیبایی منحصر به فردی را در او خواهم دید. چشمان من تنها آرزویش آتش زدن این چادر این نیروی سرکوب گر وحشی که تنها دروغ می گوید ، بود.
ادامه دارد…
➰ادامشو زودتر در كانال تلگرام گذاشتم➰ 44min
hamed_eidypoor تا قسمت 6 رو تو تلگرام خوندم اگه میشه 7 رو بذارید 41min