_sickmind_ #لايه هاي غمگين زندگي
"- بیخودی بهش گفتم شام حاضره. می خواستم از خواب بلندش کنم. مرض داشتم."
از خواب پا شدم و گرد و خاک روی لباسام رو تکوندم. هنوز یه صدای خفیف توی گوشم بنگ بنگ می کرد. چشمامو مالیدم و به ساعت خیره شدم. یهو همه چی یادم افتاد. من تحت تعقیبم!
-" بعضی وقتا می ترسم از زندگی خاصی که بهش عادت کردم بزنم بیرون. به برگشتنم فکر می کنم و به این که چیکار می خوام بکنم. اگه دانشگاه قبول نشدم چی؟ اگه مجبور شدم برم شهرستان چی؟ توی ذهن خودم خیال می بافم که این جوری می شه و اون جوری می شه و وقتی به خودم میام می بینم هنوز روی مبل نشستم و هنوز دارم فکر می کنم و آرزو می کنم و خیال می بافم. بعد تو دلم به خودم فحش می دم: احمق! با خودت لج می کنی؟"
از پنجره بیرون رو نگاه کردم. خبر خاصی نبود. دیر یا زود می فهمیدن من کجام و با هزار تا مامور می ریختن تو خونه. پاسپورت و پولامو برداشتم و بدون این که ماکسیموس رو بیدار کنم از خونه بیرون رفتم.
- "خیلی جالبه که این همه هیاهو و آشفتگی رو فقط با یه خواب ساده فراموش می کنم. حتی اگه دیگه نتونم مثل قبل بنویسم و خوشحال باشم و آدمای بیچاره رو مسخره کنم. زندگی فقط همون لحظه هاییه که خواب می بینی، یکی رو از ته دل بغل می کنی، دلت واسه یکی تنگ می شه یا یه خاطره ی قشنگ باعث می شه تو دلت لبخند بزنی. بقیش یه مشت مشکلات و ضد حال و سر و کله زدن با یه سری آدم آشغال کثافته که به جای قلب پیچ و مهره دارن و به جای مغز یه مشت دل و روده ی خوک که بوی گندش باعث می شه خر بالا بیاره سگ سینه پهلو"
داره برف میاد. دونه های سیاه و چسبناک برف بی سر و صدا پایین میان و روی قلاده ی سگها می شینن. می تونستم همیشه تحت تعقیب باقی بمونم، ولی ترجیح دادم اخمام رو تو هم کنم و کلاهمو بکشم رو ابروهام. بعد فندکمو روشن کنم و به اون فکر کنم.
فقط به اون. من و اون. فقط.
- "گاهی وقتا فکر می کنم همه ی ما سوپر استار کوچولوی صحنه ی کوچیک زندگی خودمون هستیم