سلام
یه خاطره و دلنوشته ای:
روزی از کنار یک فروشگاهی در شهر دوسلدورف میگذاشتم که دیدم خانمی از فروشگاه آمده بیرون و دوست یا شوهرش که بیرون ایستاده و منتظر بود را صدا کرد و گفت:
عزیزم بیا تو لطفا (ظاهراً خواست لباسی یا چیزی را به اون نشون بده). با خودم فکر کردم، اینها ممکنه که دوستی یا زندگی زنا شویشان چند ماه یا سالی طول نکشد و از هم جدا بشوند. ولی این عزیزم گفتن ش تا مادامی که باهم هستن واقعی است. ولی مال ما (خانمهای ما) همان از روز اوّل دروغ است. نمیدونم چه بر سر ما آمد.؟
همان روز اوّل از مهریه امینت مالی و چند کیلو حلب به گردش آویزان میکنی صحبت و بحث بکنه، بدون اینکه شخصیت و شعور مرد، مستقل بودن مرد، به خصوص دیدگاه و سلیقههای شبیه از زندگی داشتن را در نظر بگیره.
ارزشها جایشان را با بی ارزشها عوض کردن. ...بدرود تا درودی دیگر.....